مدرسه تازه تعطیل شده بود. کوشا با عجله به خانه می رفت تا ناهار بخورد و به مزرعه برود. وقتی به میدان آبادی رسید دید مردم در میدان جمع شده اند. جلو که رفت دید کدخدا معمای تازه ای برای مردم مطرح کرده است و هیچ کس هم جوابش را بلد نیست. کوشا جلو رفت و گفت:«کدخدا می توانی یک بار دیگر معمایت را بگویی؟شاید بتوانم جوابش را بدهم.» با گفتن این جمله همه مردم آبادی خندیدند. یکی گفت:«ما با این سن و تجربه زیاد نتوانستیم جوابش را پیدا کنیم، چه رسد به تو.» مش صادق با شنیدن این حرف گفت:«درست است که کوشا 10 سال بیشتر ندارد ولی پسر باهوشی است.» کدخدا دوباره معما را طرح کرد:«مش مراد یک گرگ، یک بز و یک بسته علف داردو می خواهد آن ها را از رودخانه بگذراند.اما مشکل اینجاست که قایقش کوچک است و هر بار می تواند یکی از آن ها را ببرد.حالا بگویید او چه طور این کار را بکند تا گرگ و بز با هم و بز و علف هم در یک طرف با هم نمانند.چون اگر گرگ با بز تنها بماند،بز خوراک گرگ می شود و اگر بز با علف تنها بماند بز علف ها را می خورد؟» کوشا چند لحظه فکر کرد بعد گفت:«کدخدا این معما دو تا راه حل دارد!»
تو می توانی یکی از دو راه حلی را که به ذهن کوشا رسیده است، بگویی؟
تبادل لینک
هوشمند برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان چهارم
دبستان و
آدرس
dabestanefaf.LXB.ir لینک نمایید
سپس مشخصات
لینک خود را در
زیر نوشته . در
صورت وجود لینک
ما در سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.