داستان چنین آغاز میشود
برسبیل اتفاق ؛ هنگام جست و خیز تصادفی موشکی ؛ دستش بر حلقه مهار اشتر ی میافتد . موش می بیند که ناگهان آن حیوان تنومند ؛ به د نبال او در حرکت است . موش نا چیز و نا توان از مشاهده آن کیفیت ؛ دچار پندار خامی می گردد که توانایی و کفایت اوست که موجب چنین معجزه یی شده ؛ او هست که چنین حیوان تنومندی را هدایت ورهنمایی میکند . هر جا که او میرود ؛ شتر از او اطاعت میکند . موش ؛ همانند بسا از زمامداران بی کفایت ؛ خود را صاحب قدرت بزرگی می پندارد و سخت مغرور میشود . وضع چنان است که بعد از طی مسافت های هموار وکم فراز ونشیب و بدون درد سر ؛ ناگهان پیشروی شان نهر بزرگ وخروشان سبز میشود . بدون گذاشتن از آن ادامه سفر میسر نیست . موش با دیدن آن قالب تهی کرده و بر جای خود خشک می شود و از ادامه سفر باز می ماند شتر علت درمانده گی را از او جو یا میشود و به ادامه طریق ؛ تشو یقش میکند بهتر است تا بقیه را در شعر مولانا بخوانیم
موشکی در کف مهار اشتری
در ربود و شد روان او از مری
اشتر از جستی که با او شد روان
موش شد غره که هستم پهلوان
بر شتر زد پر تو اند یشه اش
گفت (( بنمایم ترا ؛ توباش خوش ! ))
تابیامد بر لب جو یی بزرگ
کاندران ؛ گشتی زبون پیل سترگ
موش آن جا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر (( ای رفیق کو و دشت ))
((این توقف چیست ؟ حیرانی چرا ؟ ))
((پا بنه ؛ مردانه اندر جو درآ ! ))
تو قلاوزی و پیش آهنگ من ))
(( در میان راه مباش و تن مزن ))
گفت (( این آبی شگرفست و عمیق ))
من همی ترسم زغرقاب ای رفیق ! ))
موش که با دیدن این آب مست و غران سخت ترسیده و جرات به آب در آمدن را نداشت ؛ از جا نجنبید و اصرار هرچه بیشتر شتر را موش کمتر شنید ؛ تا بالاآخر مجبور شد از بیم وحشت وغرق شدن ؛ بر ناتوانی خود اعتراف کند .
شتر که عمق این آب بیشتر از زانوی او نبود وگذاشتن از آن برایش بسی سهل و آسان می نمود ؛ بی محابا به آب رفت و حکیمانه زبان به اندرز ؛ طعن ونصیحت موش گشود .
گفت اشتر تاببینم حد آب
پا در آن بنهاد ؛ اشتر با شتاب
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی زهوش ؟
گفت ((مورتست و ما را اژ دها است ))
که ز زانو تا به زانو فرق هاست
گفت (( گستاخی مکن بار دیگر ))
تانسوزد چشم جانت زیر شرر
نظرات شما عزیزان: