میدان روستا شلوغ بود. کدخدای پیر رو به آقا صفدر کرد و گفت: «مشکلت را بگو تا چاره ای برای آن پیدا کنیم.»
آقا صفدر با صدای بلند گفت: «دیشب منزل ما مهمانی بود. وقتی مهمان ها رفتند متوجه شدم که سکه های طلایی که در منزل داشتم، نیست. این سکه ها یادگار پدربزرگم بود.کدخدا! کمک کن تا دزد را پیدا کنم.»
مردم همه ساکت شدند. کسی چیزی به ذهنش نمی رسید. کوشا رو به کدخدا کرد و گفت: «اگر شما بگویید مهمان های آقا صفدر اینجا جمع شوند، دزد را برایتان پیدا می کنم.»
تا آقا صفدر مهمان هایش را پیش کدخدا جمع کند، کوشا به خانه رفت و با چند قطعه چوب برگشت. بعد در حالی که چوب ها را به کدخدا می داد، با صدای بلند گفت: «کدخدا! این چوب های هم اندازه دزدیاب هستند. به هر مهمان یکی از این چوب ها را بده تا شب زیر متکایش بگذارد. صبح هر چوبی که دراز شده باشد، صاحب آن چوب دزد است.» بعد، جلو رفت و در گوش کدخدا چیزی گفت.
صبح روز بعد وقتی همه مهمان ها چوب هایشان را نزد کدخدا آوردند، او فوراً دزد را شناخت و به او گفت سکه های طلا را پس دهد. دزد اعتراض کرد و گفت: «شما گفتید چوب هرکس بلند بشود، دزد است. الآن چوب من از همه کوتاه تر است.»
کدخدا خندید و گفت: «اتّفاقاً همین نشان می دهد که دزد سکّه ها تویی.»
شما فکر می کنید که کدخدا برای چه این حرف را به او زد؟
تبادل لینک
هوشمند برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان چهارم
دبستان و
آدرس
dabestanefaf.LXB.ir لینک نمایید
سپس مشخصات
لینک خود را در
زیر نوشته . در
صورت وجود لینک
ما در سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.